درست زمانی که میخام برم به علی بگم بریم یه صحبتی بکنیم یکم درد و دل کنم و یکم افکارم منظم بشه، منی که اصلا ازین کارا نمیکنم مگر در مواقعی که نوشتن جواب نده و خودم هم خسته بشم از مواجهه مستقیم باهاشون، علی میگه فاز غم دارم بریم صحبت کنیم. و من یک اقیانوس آرام فکر و خستگی دارم.

طبیعتا من سکوت میکنم علی بگه. این کارو یک عمر تمرین کردم. همیشه من کمتر گله کردم و بیشتر شنیدم چون مسئولیتم بیشتر بوده همیشه.

اما الان یک ترسی دارم،‌ شاید نتونم به علی کمک کنم و این فاجعست. یعنی شاید مغزم نکشه و علی انتظاری که از من داره برآورده نشه. چون اون که از وضع من خبر نداره. خدا رحم کنه. شاید وقتشه نود آخر گراف نباشم. باید این همه یالی که بهم وصله رو فعال کنم. آخه اینقدری خجالت نداره و نباید باعث سرافکندگی بشه. همه همینجورین. من چرا باید به خودم اینقدر سخت بگیرم؟


پ.ن: از شنبه باید پرانرژی باشم و تسکارو هم به علی تحویل بدم. اینکارو میکنم. ولی یحتمل تموم بشم آخر هفته بعد. انشاالله یه ریکاوری خوب بشه و یا یکی از تردها کمی جلوتر بره خستگیم در بره لااقل


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها