امتداد پردگیانی از باغ سکوت



نوشتن سخته، چون نمیدونم چی بنویسم. از کجا بنویسم و چی بگم. دشواره. شاید شروع کنم ساعت‌ها بنویسم اما شروعش سخت شده. مثل خجالت‌هایی که تو دیدارهای اولیه دارم بعضا.

حس کردم الان باید بنویسم

یهو حس نوشتن اومد


حول یه مفهوم خیلی عجیب


بغل کردن، من تجربه بغل‌کردن دخترا رو نداشتم. کلا کسایی که قبلا بغل کردم به جز مردا یا دختر کوچولو بوده که خوب نمیشه کامل بغلشون کرد یا ی فامیل و مامانم بودن.

تنها دختر یا زن جوانی که بغل کردم mate هستش. کامل میدونم آغوشش چجوریه. تجربه خاص و یونیکی محسوب میشه.

انرژی دهنده. 

من انگار تک تک سلول‌های پوستم سنسور دارن. کاملا میفهمم چه شکلی داره و چجوریه و چه تغییراتی داشته این آغوش.


میخوام بنویسم ولی بسه فعلا. کار دارم


این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

از صلای ازلی تا به سکوت ابدی

یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من

اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه

نیست در کوی توام نامه رسانی گل من

گاه به مهر عروسان بهاری مه من

گاه با قهر عبوسان خزانی گل من

همره همهمه گله و همپای سکوت

همدم زمزمه نای شبانی گل من

دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح

شهسواری و به رنگینه کمانی گل من

گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من

گه به خونم خط و گه خط امانی گل من

سر سوداگریت با سر سودایی ماست

وه که سرمایه هر سود و زیانی گل من

طرح و تصویر مکانی و به رنگ آمیزی

طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولی

چه به از عمق سکوت تو بیانی گل من


عکس در مسیر جاده هراز توسط Mate عزیز گرفته شده، عنوانشو میزارم و آن ندانیم که خود چیست، ۱۹ بهمن


پ.ن: حبیب، حبیب

پ.ن۱: پیش میاد.


کرم نوشتن منو فرا گرفته

مدتیه که خاطره روزانه ننوشتم و اینجام چیزی ننوشتم و کلا کم دست به کیبورد شدم

کرمم گرفته بنویسم

ولی اینجا نمینویسم، مطلب که زیاده برای نوشتن ولی تصمیم گرفتم ننویسم فعلا.


نوشتن همیشه باعث دسته‌بندی و کم کم فراموشی جزییات موضوع میشه.

من نه تنها نمی‌خوام حال الانم دسته‌بندی بشه که اصلا نمیخام مثل همه مسائل قبلی زندگیم باهاش مواجه بشم.

برای اولین بار میخام وایسم کنار ببینم خودم چیکار میکنم.

یعنی اون ناظر سومی من که میشه مغزم یا منطقم یا هرچی رو قانع کردم بشینه یه گوشه ببینیم مرتضی خودش به تنهایی چه میکنه. اگه دیگه خیلی فاجعه داشت میشد خوب یه دخالتی میکنیم اما میخام ببینم خودش چه میکنه این روزا. کجا میره. چیا میگه. به چیا فکر میکنه. 


عکس رو در کافه وی گرفتم، با عنوان mate، با گوشی جدید


پ.ن: خود این یه نوشتنه. پس من آدمی هستم که کرم دارم :))

پ.ن۲: از وضع ابزارآلات دیجیتالی خودم بینهایت راضیم. گوشی و لپتاپ واقعا حال دادن این مدت. خدایا شکرت. متصور هم نبودم. 

پ.ن۳: وضع کار نیازمند توجه بیشتره. فکری باید.

پ.ن۴: امیدوارم مجبور به انتخاب سخت نشم. خدایا من کم انتخاب سخت نکردم تا الان. سر این یه موضوع بیخیال شو ناموسا. نه اینکه هندل نشه، دوباره باید عذاب بکشم.


الحمدالله اوضاع رو که در مجموع نگاه مبکنم و بررسی میکنم خوبه

سختی‌هایی هست طبیعتا، ولی مشکل لاینحلی نیست.

بنظرم سختیاش بیشتر از جنس تعدد و ترسه. تعدد مواجه با ترس


عکس رو در شرکت گرفتم و در صف انتظار مطب دندون‌پزشکی ادیت کردم، ۸ بهمن ۱۳۹۷، با عنوان همگرا


برای تحلیل هرچیزی فقط یک لحظه وجود داره که مهمه. 

تو اون لحظه هست که بالاخره وزن یه تصمیم یا یه برداشت سنگینی میکنه و تو تصمیمت و برداشتت میشه اون کفه‌ای که سنگین‌تره.

یعنی یه لحظه» هست که تو به نتیجه میرسی.

و فکرکردن که خودش مجموع لحظاته درواقع تلاشیه برای یافتن اون لحظه. بعضی تصمیما خیلی روتین شده مثل وقتی که از خواب بیدار میشی و یه لحظه» تصمیم میگیری پاشی بری دست و صورتتو بشوری و بیای. دقیقا یه لحظه» هست تصمیم دست و صورت شستن. بعضی تصمیم‌ها و برداشت‌ها هم لحظه»شون زود نمیاد. شاید بعضا هیچوقت نیاد. این یه نوع باگ خلقته. وقتی لحظه» نمیاد مجبوری خودت بسازیش. خودت از جیبت یه سری دیتا و تحلیل دربیاری بزاری تو قضیه که بتونی تصمیم نهایی رو بگیری. بعضیا حس می‌کنن و به حسشون اعتماد میکن. بعضیا هم مثل من یه سری حدس و امکان درنظر میگیرن و با تمامی شرایط میرن جلو ببینن کدوم بهتره و  


خلاصه به لحظات باید توجه کرد. 


من اخیرا لحظاتی داشتم که به خاطر عدم شجاعت کافیم پیشو نگرفتم. افسوس میخورم. افسوس.

البته برای هرکدوم ۲ بار تلاش کردم اما نمیشد بار سوم هم تلاش کرد. جا نداشت. با اعتقاداتم مشکل داشت.  

ولی خوب در مجموع راضیم 


پ.ن: گوشی سگ مصب رو نمیارن ما چهارتا عکس بگیریم که. بسه دیگه.

پ.ن۲: چیکار کنم بیشتر برم خونه؟ بخدا پدر مادر هم حق دارن.

پ.ن۳: علیرضای مول سگ رفته مدرسه گفته من میرم کامپیوتر شریف میخونم میرم تو شرکتای نرم افزاری. وای من. احمق مثل من میمونه. اعتماد بنفسش همون اول روشن نمیشه. البته که روشن بشه همه باید فرار کنیم. ولی ابتدا به ساکن روشن نمیشه. قشنگ منو کرده خدای خودش. برادر من، من خودم کلی ضعف دارم. باید برم رو مغزش که پی علاقشو بگیره. اگه واقعا علاقش کامپیوتره اوکیه. ولی اینکه منو بکنه آیینه خودش یعنی برای سال ۱۴۰۵ با نقشه سال ۱۳۹۵ بخاد کاری بکنه. خوب نمیشه دیگه. من مال دوران و تربیت خودم هستم. تو مال دوران و تربیت خودت. نکن برادر من. خودت باش. مثل من مرد باش سختی بکش که یه چیزی برای خودت داشته باشی. خورده ریزه بقیه رو جمع نکن. حتی برادرت. 


پ.ن۴: و هزاران بار باید گفت لحظه»ای که میفهمی از پدر و مادرت تو یه سری زمینه‌ها بیشتر میفهمی و حق بوضوح باتوئه خیلی سخته زندگی کردن. مخصوصا مادر. چون پدرا منطقین. تهش چون خودشون قطعا روزی زمانی جلوی خانواده ایستادن میفهمن ایستادن جلو خانواده یعنی چی. ولی مادری که همه چیزش رو فدای تو کرده خیلی سخته بهش بگی منی که تو تربیتش کردی چیزی میفهمه و میدونه که توی مادر نمیدونی. برای خود منم سخته. 


پ.ن۵: دردناکتر از مورد ۴ اینه که کوتاه میان پیشت. چون تا حالا هرکاری که رفتی جلو سر درس و کار و رو موفق بودی توش. من میخام بمیرم اما پدر مادرم جلوی من قانع نشن. من نمیتونم واقعا. پدر مادر برای من خیلی دیگه جایگاهشون بالاست و دست نیافتنی. نمیتونم تصور کنم حتی کنارشون وایسم. ایکاش پدرم ازینا بود که به هیچ وجه قانع نمیشد. چقدر دوست داشتن و عشق کانسپت عجیبیه و چقدر مادر کانسپتش عجیب تره. مادر عشق و علاقه خالص و بدون شعاره. عشق مادر و فرزندی به نظرم پایدارترین و بی غل و غش ترین نوع عشقه. ایکاش من بتونم مثل مادری همسرم و بچه‌هامو و نزدیکانمو دوس داشته باشم. 


دوس داشتم الان میرفتم تو اون اکانت توعیترم و تا جا داشت فحش مینوشتم

نمیدونم چرا اینقدر نوشتن فحش بعضا خوبه :)


ولی خوب مدتهاست که توعیتر نرفتم. کی حوصله یکساعت داره.


اسیر این نوایی استاد خیری شدم. خدای من. حس استاد تو اون لحظه. غمگین بود. حس میکنم مالی بوده. هرچی گفتم هم صحبت نکرد. خاک تو سر این مملکت که استاد موسیقی و هنرش باید اینقدر درگیر مشکلات مالی باشه.

این حس باعث شده بیشتر با این قطعه حال کنم. خیلی بیشتر از حالت آموزشیش.


عکسی در خوابگاه طرشت ۳، ۱ بهمن ۱۳۹۷ با عنوان بالا»


ادامه مطلب


به من بود قطعا براش جشن خروج نمیگرفتم.

جشن خروج واس کسیه که مثل آدم بره. من که اخراج نمیکنم، پس میخای بری مثل آدم برو. هیچ عیبی هم نداره بگی دلم دیگه نیست نمیخام بیام. این بهتره تا اینکه همینجوری هرچی رو بهونه کنی بری.

امیدوارم تو همین ۹۷ یه کار خوب گیرش بیاد. والا سال ۹۸ سال سختیه. کلی تعدیل و اخراج منتظر بازار ایرانه. هرکی بارشو نبنده ۹۷ باید تو ۹۸ فقط بدوئه.

مطمئنم برخوردی که باهاش در شرکت‌های جدید میشه مخصوصا یکتانت اون چیزی که فکر میکنه نیست. یا همون اول میفهمه فقط باید تسک فنی بزنه و کاری به کار باقی جاها نداره یا بعد اولین سر و صدا بهش میگن عمویی همون کدتو بزن این کارارو بسپار به متخصصش. 


قشنگ این آدم تعریف گاو ۹ من شیر ده بود. این همه خوبی این همه انسانیت و یهو در یک سری لحظات لگد میزد همه چی رو به فنا میداد. آخرین لگد رو هم که زد.

۴ تا جذب منجمله یوسف خان مشایخی تو راهه. ولی بازم دمم گرم، چه زیبا میکشم.



درست زمانی که میخام برم به علی بگم بریم یه صحبتی بکنیم یکم درد و دل کنم و یکم افکارم منظم بشه، منی که اصلا ازین کارا نمیکنم مگر در مواقعی که نوشتن جواب نده و خودم هم خسته بشم از مواجهه مستقیم باهاشون، علی میگه فاز غم دارم بریم صحبت کنیم. و من یک اقیانوس آرام فکر و خستگی دارم.

طبیعتا من سکوت میکنم علی بگه. این کارو یک عمر تمرین کردم. همیشه من کمتر گله کردم و بیشتر شنیدم چون مسئولیتم بیشتر بوده همیشه.

اما الان یک ترسی دارم،‌ شاید نتونم به علی کمک کنم و این فاجعست. یعنی شاید مغزم نکشه و علی انتظاری که از من داره برآورده نشه. چون اون که از وضع من خبر نداره. خدا رحم کنه. شاید وقتشه نود آخر گراف نباشم. باید این همه یالی که بهم وصله رو فعال کنم. آخه اینقدری خجالت نداره و نباید باعث سرافکندگی بشه. همه همینجورین. من چرا باید به خودم اینقدر سخت بگیرم؟


پ.ن: از شنبه باید پرانرژی باشم و تسکارو هم به علی تحویل بدم. اینکارو میکنم. ولی یحتمل تموم بشم آخر هفته بعد. انشاالله یه ریکاوری خوب بشه و یا یکی از تردها کمی جلوتر بره خستگیم در بره لااقل


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها